تکمسا، با دستمالی، خون ریخته شده بر زمین را پاک میکند... جسدی روی زمین در حال تجزیه شدن... او آژاکس است. ترازیوس، پیرمردی جنگجو که چشمانش را از دست داده، بر روی چشمهای آژاکس دو سکه طلا میگذارد. سپس پارچهای را روی جسد میکشد... صدای قدمهایی... تکمسا، زیر میز پنهان میشود. تئوسر میآید...