بید کور از بیرون خیلی کوچک است، اما ریشههایی عمیق دارد. رشد ظاهری آن بعد از مدتی متوقف میشود، اما ریشهها زیر زمین بزرگ میشوند و تا ژرفایی بیانتها ادامه مییابند. انگار به جای نور تاریکی باعث رشدشان میشود. و سرانجام در یک شب توفانی زمین دهان باز میکند و آن دریای تاریکی جاری میشود. ساحل پر از چیزهایی است که امواج با خود آوردهاند: خرچنگها، شبپره، اسفرود، آینه و چاقوی شکار و سنگی که حرکت میکند... مرد هفتم در ساحل ایستاده و فقط تماشا میکند. امواج میآورند و امواج میبرند: کودکی را به نور، دیگری را به توفانهای خلیج هانالی. دختر جشن تولد شمع را خاموش میکند، معدن فرو میریزد. تونی تاکیتانی و مرد یخی در خاطرات کوه یخ گم میشوند، یک عمه بینوا به جایی میرود که ممکن است آنجا پیدایش کند، زیرا میمون شیناگاوا اسم آدمها را میدزدد... شاید آنجا سال اسپاگتی باشد، شاید هم سال ظهور و سقوط کیکهای شارپی به وقت کاپیتالیسم معاصر...