گفتم؛ یعنی خواستم بگویم، نمیدانم چه ولی هرچه خواستم بگویم نشد؛ حرفم نیامد. جاش سکوت آمد ماسید - لانه کرد توو حنجرهام. چندباری گفت: «الو الو. بفرمایید، با کی کار دارید - داشتید؟» حرفی - گفتی نزدم، نتوانستم بزنم. فقط صداش را، تن نرم - مخملی صداش را گوش داده - شنیدم. انگاری برا همین آمده زنگ زده باشم که صداش را بشنفم. آرامم میکرد - کرد. یکجور آب روی آتش بود - شد برام. هنوز داشت الو الو میکرد که گوشی را گذاشتم. از باجه درآمدم. رفتم سمت خیابان اصلی؛ ماشین گرفتم برا بیمارستان اعصاب که فرار کرده بودم ازش.