کوئنتین یکی از شعبدههایش را انجام داد. کسی متوجهش نشد. سه نفری در آن سرما با هم روی پیادهرو ناهموار کنار خیابان راه میرفتند؛ جیمز، جولیا و کوئنتین. جیمز و جولیا دست هم را گرفته بودند. حالا دیگر اینطور شده بود. پیادهرو زیاد عریض نبود، برای همین کوئنتین مثل بچههای اخمو پشت سر آن دو راه میرفت. ترجیح میداد فقط او باشد و جولیا یا فقط خودش؛ اما نمیشد هم خدا را داشته باشد و هم خرما را. حداقل از اوضاع فعلی که همین را میشد برداشت کرد.