کوئنتین سوار بر اسب خاکستری رنگی به نام بیباک بود که ساقپوشهای سفید داشت. روی جورابهای راهراهش که هر لنگه آن یک رنگ بود پوتینهای چرمی سیاهی به پا کرده بود که تا زانویش میرسید، کاپشن آبی ارتشی بلندی هم به تن داشت که از هر جهت با دانه مروارید و نخ نقره تزئین شده بود. نیمتاجی پلاتینی هم روی سر داشت. شمشیر براقی به کمر بسته بود که هنگام حرکت به پایش میخورد؛ شمشیر تشریفاتی نبود، شمشیر واقعی بود، از همانهایی که در جنگ به کار میآیند. ساعت ده صبح روز آفتابی و گرمی بود در اواخر تابستان. کوئنتین درست همان طوری بود که هر شاه فیلوری باید باشد. حالا هم سرگرم شکار خرگوش جادویی بود.