«هی آقا!» وقتی صدائی را که به این نحو او را خطاب میکرد شنید، دم در اتاقک نگهبانیاش ایستاده بود و پرچمی در دست داشت که به دور تیرک کوتاهاش پیچیده بود. با توجه به وضعیت آن مکان، آدم فکر میکرد قاعدتا نباید تردید داشته باشد که صدا از کدام سو میآید؛ اما به جای اینکه سر بردارد و به آنجا که من، در راس یک گودال پرنشیب، بالای سرش ایستاده بودم بنگرد، برگشت و به خط آهن پیش پایش نگریست. در این حرکتاش چیز جالبی بود، هر چند حتما از ترس جانام نمیتوانستم بگویم که این چیز جالب چه بود. اما میدانم آنقدر جالب بود که توجهام را جلب کرد...