روزی بود و روزگاری. مرد جوانی بود که با مادر پیرش توی دهی زندگی میکرد. با این که این مادر و فرزند از طایفه برهمنها بودند، از مال دنیا چندان بهرهای نداشتند. دار و ندارشان فقط یک کلبه کوچک بود و یک وجب زمین که تویش سبزی میکاشتند. بزرگترین آرزوی مادر این بود که پسرش زن بگیرد. سن و سالش بالا بود و دلش میخواست عروسی داشته باشد که کمک حالش باشد. این بود که دائم به پسرش میگفت :«کی باشد که ببنیم تو زن گرفتهای! کی باشد ببینم عروسی برایم آوردهای که زیر دست و بالم را بگیرد.» جوان هم خوشی و آسودگی مادرش را آرزو میکرد، اما آن قدر دستش خالی بود که نمیتوانست خرج عروسی را جور کند.