مرگ، تنها چیزی بود که سوکورو تازاکی از جولای سال دوم دانشگاه تا ژانویه گذشته توانسته بود به آن فکر کند. در این مدت بیست ساله شده بود، اما این نقطه عطف بلوغ برایش معنایی نداشت. شاید طبیعیترین راهحل این بود که به زندگیاش پایان دهد، و حتا حالا هم نمیتواند بگوید چرا این قدم آخر را برنداشت. عبور از دریچه بین مرگ و زندگی به مراتب برایش از بلعیدن تخم مرغ خام لزج سادهتر بود. شاید آن موقع دلیل خودکشی نکردنش این بود که نتوانست روشی همخوان با احساسات پاک و شدیدش درباره مرگ پیدا کند. اما روش، در درجه دوم اهمیت قرار داشت. اگر دری که مستقیم به مرگ راهنماییاش میکرد در دسترس بود، بدون کمترین فکری بازش میکرد، انگار جزئی از زندگی روزمره بود. اما خوشبختانه یا متاسفانه چنین دری هم دستش نبود.