شب یلدا. انار است و من و هندوانه و برف. و نیمرخ حافظ، پشت پنجرهام. زلف آشفته. خوی کرده. مست، اما نمیخندد. شب یلدا انار است و من و هندوانه و برف. و لحظهی بیدریغ فالی از حافظ. از در صدای مشت میآید. باز میکنم. حافظ آمده است. «خوی کرده... مست...» نمیخندد.