در جایی از نمایشنامه یکی از آدمها میگوید: «انسان نخستین نمیگفت، میرم، میرفت. نمیگفت بده، میگرفت. نمیگفت میخوام بخورم، میخواست و میخورد.» نمایشنامه «فعل» شرح هبوط «فعل» به مثابه کنش است در «فعل» به مثابه زبان. هبوطی که در آن عشق از کنش به کلام تنزل مییابد و «فعل» از زندگی رخت بر میبندد. کوشش آدم اصلی نمایش برای فهم این معناست که آیا عشق را میتوان از چارچوب زبان به کنش محض فرا برد و آن را تا نهاییترین مرزهایش پیش برد؛ به جایی که زبان به انتها میرسد و تنها فعل ناب باقی میماند. نمایشنامه «فعل» درامی عاشقانه است، اما به شکل یک جمله درهم ریخته طولانی که فعلهایش جابجا شدهاند.