نمیدونم اینارو من گفتم یا اون. فقط یادمه گفتیم. داشتیم تو تخیلمون میرسیدیم به سر بارون و ته سرخوشی، گوشی رو گذاشت. صدای مشتری اومد قبلش، گوشی رو گذاشت. بیخداحافظی. امروز برای اولین بار یا شاید، برای آخرین بار، فهمیدم بیست و چند ساله که عاشق مردی هستم که پای به جاده زدن نیست. یکی که بتونی همه کارای شیرین این جهان رو یهویی بکنی. مثل خود عاشق شدن. یهویی کار تو ول کنی، یهویی شال و کلاه کنی، یهویی بزنی بیرون، بزنی به جاده...