[ناصر روی زمین نشسته. زمین ویلی که مثلا تکهای از خط مقدم باشد. بینشانهای از جنگ، جز فرنج و تفنگش. آنسوترش از تاریکی، مینا میآید با قابلمهای روی سر. مینشیند بیگفتگویی در میان. قابلمه را میگذارد و میرود. ناصر در قابلمه را برمیدارد. خندهاش میگیرد. مینا برمیگردد با سفرهای. مینشیند که بچیند.] ناصر: حالا چرا این همه عصبانی؟ مینا: هیچی. عصبانی نیستم که. بخور ناصر. شدی نی قلیون. ناصر: وا...