[صحنه کاملا تاریک است. حلقهای از نور آشکار میشود. ژانین را مییابد و بر او متمرکز میشود. ژانین روی ویلچر نشسته، تمام بدنش باندپیچی شده، یک پایش درون گچ است و به صورت افقی در راستای بدنش قرار گرفته. او تماشاچیان را مخاطب قرار میدهد.] ژانین: بالاخره یه روز صبح، بدون اینکه مسئله ترس یا احساس خطری در کار باشه، تصمیم گرفتم خودم را از پنجره بندازم پایین. توی این مملکت حتا خودکشی موفق هم کار سختیه. از اینکه موفق نشدم، حس خوشحالی خیلی کمی دارم، فقط خدا میدونه چرا. اما مطمئنا شما هم میتونین با فکر کردن به عجیبترین و ناشناختهترین چیزها به خودتون قوت قلب بدین و خوشحال باشین...