چارلی: هیچکس جرئت نداره این مرد رو سرزنش کنه. شماها نمیفهمید. ویلی یه فروشنده بود. برای یه فروشنده، زندگی آخر خط نداره. اون پیچ تو مهره نمیکنه، از قانون حرف نمیزنه، یا نسخه برای مریضیت نمیده. یه مردیه که کیلومترها دور از خونه، در اوج غصه هم باشه، زندگیش بسته به یه لبخند و کفشیه که برق بزنه. و وقتی که دیگه کسی جواب لبخندش رو نده ـ اون وقت زلزله میشه. کافیه چهارتا لک بیفته به کلاهت، دیگه کارت تمومه. هیچکس جرئت نداره این مرد رو سرزنش کنه. فروشنده باید رویا ببافه، پسر. این ذات این رشتهست.