هیچ یک از نمایشنامههایم را نمیتوانم خلاصه کنم. هیچ یک را نمیتوانم توضیح بدهم، به جز گفتن این که: همینه که اتفاق افتاده. همینه که گفتن. همینه که کردن. بعضی وقتها از نوعی پافشاری درون ذهنم آگاهم. تصاویر، شخصیتها، پافشاری میکنند که نوشته شوند. میتوان دمی به خمره زد، تلفنی گرفت یا دور پارک دوید و گاهی هم در خفه کردنشان موفق شد. میدانی که میخواهند زندگیات را جهنم کنند. ولی مواقعی هم اجتنابناپذیر میشوند و آدم مجبور میشود تلاش کند تا در حقشان نوعی عدالت روا دارد. شاید هم جهنم باشد، ولی قطعا برای من بهترین نوع جهنمی است که میتوانم در آن باشم... وقتی نمیتوانی بنویسی، احساس میکنی از خودت دور ماندهای.