وقتی الکسی به دوستان همکلاسی خود فکر میکرد با خود میگفت که کودکی آنان بسیار آرامتر از کودکی او بوده است. آنها مجبور نشده بودند که از دو وطن یکی را انتخاب کنند. آنها بیریشه نشده بودند. او شناور بود و نه پدر،نه مادرش هیچ کدام نمیتوانستند او را درک کنند. آلکسی به یاد سرایدار قبلیشان افتاد که همین دو سال پیش او را «بچه خارجی کثافت» صدا زده بود. چرا؟ چون که او و دوستانش جلوی در خانه سرایدار صحبت کرده بودند. این ناسزا همچون نوک پیکانی در وجود او مانده بود. چه انزجاری در چهره درهم فشرده سرایدار دیده میشد!