خون شره کرده بود تا زیر پایش. بلند شدم و داخل آن آشغالهای اطراف، دنبال چیزی گشتم و بندی پیدا کردم و بالای ران سلاخی شدهاش را بستم تا از خونریزی نمیرد. نباید میمرد. باید به نتیجهای میرسیدم. حتی با آن حرکت وحشیانهام، لبخند روی لبم محو نشده بود و دروغ هم نیست که بگویم با دیدن حال و روز آن کثافت، لذت میبردم. از زجر کشیدنش. لذت میبردم. این یک واقعیت است. من... لذت میبردم، و این چقدر تاسفبرانگیز است!!