مارکوس در شب جشنتولد سیزدهسالگیاش راز وحشتناکی را از زبان مامان و بابایش میشنود. آنها نیمهخونآشام هستند و قرار است مارکوس هم بهزودی به یک موجود نیمهخونآشام تبدیل شود. عجب کابوسی! این راز چه ماجراها که با خودش همراه نمیآورد. اما مارکوس همه چیز را فقط و فقط میتواند با وبلاگش در میان بگذارد.