۲۱ رمان
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بیتاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
نخل
نخل مراد، تو آبادیشان، حسابی پا گرفته بود. بزرگ و بزرگ میشد. تنهاش کلفت میشد و شاخ و برگش زیاد. سبز سبز، شاداب، زمستان و تابستان. با سرما و یخبندان اخت شده بود. هر چند خرما نداشت. عجیب بود مردم آبادی جور دیگری بهاش نگاه میکردند. مثل سرو. پر از افسانه که دهان به دهان میگشت، مقدس.
تنور و داستانهای دیگر
نگاه کن، ببین خودش را به چه روزی انداخته. همه اینها از طمع روزگار است. خوب، مرد، میگفتی زنی بیاید برایت نان بپزد. حالا دو تا نان هم مزد دستش را میدادی، یا تکهای نان بچهاش میخورد. بهتر از این بود که این بلا را سر خودت بیاوری و از زمین و آسمان خجالت بکشی.
مربای شیرین
خانم، اجازه! ا.. این... شیشه مربا، درش وا نمیشود. خانم اول خیال کرد که پسرک لوس و بیادبی است که آمده مثلا بامزگی کند، وقتی دید که آدم بامزه اینجوری نمیترسد و نمیلرزد و توی دستش هم شیشه مربایی است، بلند شد و شیشه را از جلال گرفت. خوب در شیشه را نگاه کرد. بهاش ور رفت. دید باز نمیشود. ...