۲۱ رمان
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بیتاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
نه تر و نه خشک
پرنده در چشم و خیال کودکیام پرید. بابابزرگ! اسم این پرنده چیست؟ نه تر و نه خشک قصهای دارد. هشت سالم بود. قصه کوتاه بود. هشت جمله، مثل سالهای عمر من. از آن به بعد، پا به پای من دوید. پنجاه سال. مثل پیچک بر درخت. با قصهها آمیخت. مثل شاخه بر درخت. جوانه زد توی ذهن من. و در ...
بچههای قالیبافخانه
من دلم ور زن و بچهات میسوزه. چند روز هم فرصت میدم، برو هر جوری هست یه چیزی بفروش. بیا پول اینها رو بده. صد تومن به مم جعفر بده بابت پول خرش، چهل تومن هم بده به عبدالله، ده تومن هم بده به من که ازشون رضایت بگیرم. والسلام و نامه تمام.
کبوتر توی کوزه
پیرزن پارچه سفید روی سرش میاندازد شادی میکند، برای خودش هلهله میکند و کل میکشد و چند بار با عصا روی کوزه میزند. نویسنده با هر ضربه کوزه را بیشتر به آغوش میکشد و حالش بدتر میشود. دست روی قلبش میگذارد، پیچ و تاب میخورد صدای رعد و برق باران کوزه از دست نویسنده میافتد، میشکند. صحنه تاریک میشود. ...
مهمان مامان
توی کوچه جا به جا «سرعتگیر» درست کرده بودند. بالشتکهایی از سطح کوچه بالا آمده بود. امیر فرمان را سفت چسبیده بود. ژیان از سرعتگیرها بالا میرفت، میافتاد پایین، درق و دروق تلق و تلوق صدا میکرد.
ـ خدا کند ماشین مردم نشکند.