رمان ایرانی

مربای شیرین

خانم، اجازه! ا.. این... شیشه مربا، درش وا نمی‌شود. خانم اول خیال کرد که پسرک لوس و بی‌‌ادبی است که آمده مثلا بامزگی کند، وقتی دید که آدم بامزه این‌جوری نمی‌ترسد و نمی‌لرزد و توی دستش هم شیشه مربایی است، بلند شد و شیشه را از جلال گرفت. خوب در شیشه را نگاه کرد. به‌اش ور رفت. دید باز نمی‌شود. خانمی دیگر را از آن اتاق صدا کرد، او هم نتوانست در شیشه را باز کند...

معین
9789645643322
۱۳۸۴
۹۶ صفحه
۵۸۵۵ مشاهده
۰ نقل قول
هوشنگ مرادی کرمانی
صفحه نویسنده هوشنگ مرادی کرمانی
۲۱ رمان هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بی‌تاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
دیگر رمان‌های هوشنگ مرادی کرمانی
تنور و داستان‌های دیگر
تنور و داستان‌های دیگر نگاه کن، ببین خودش را به چه روزی انداخته. همه این‌ها از طمع روزگار است. خوب، مرد، می‌گفتی زنی بیاید برایت نان بپزد. حالا دو تا نان هم مزد دستش را می‌دادی، یا تکه‌ای نان بچه‌اش می‌خورد. بهتر از این بود که این بلا را سر خودت بیاوری و از زمین و آسمان خجالت بکشی.
نه تر و نه خشک
نه تر و نه خشک پرنده در چشم و خیال کودکی‌ام پرید. بابابزرگ! اسم این پرنده چیست؟ نه تر و نه خشک قصه‌ای دارد. هشت سالم بود. قصه کوتاه بود. هشت جمله، مثل سالهای عمر من. از آن به بعد، پا به پای من دوید. پنجاه سال. مثل پیچک بر درخت. با قصه‌ها آمیخت. مثل شاخه بر درخت. جوانه زد توی ذهن من. و در ...
شما که غریبه نیستید
شما که غریبه نیستید
نازبالش
نازبالش روی نازبالش 5 تا تخم درشت کدو تنبل بود. تخمه‌ها را عین علامت سوال چیده بود اینجوری (؟). تخمه‌فروش نازبالش را روی دو دست گرفته بود ، ایستاده بود کنار خیابان. انتظار می‌کشید آدم خوبی پیدا شود هزار تومان بدهد و یکی از آن تخمه‌ها را بخرد و بخورد.
پلو خورش
پلو خورش هر کدام از بچه‌ها چیزی می‌خواست. خدمتگزار مدرسه رفت و از بقالی رو به روی مدرسه پنیر خرید و نان لواش آورد. چند تا از بچه‌ها گرسنه خوابشان برده بود. بیدارشان هم که کردند چیزی نخوردند. زانوهاشان را تا کردند توی شکمشان و خوابیدند. خانم غصه خورد. و کاری ازش برنمی‌آمد. خانم بچه‌های کوچک را نگاه کرد و تا صبح ...
مشاهده تمام رمان های هوشنگ مرادی کرمانی
مجموعه‌ها