قصههای ملی
یک روز، مهمان ناغافل مثل مور و ملخ ریخت سر ما. آقا جانم خانه نبود. دستمان هم تنگ. مادر جان میخواست آبروداری کند. گفت بروم از خانه همسایه سیبزمینی و پیاز بگیرم برای ناهار. نمیرفتم. گر گرفته بودم از خجالت. به هر جان کندن بود راهی شدم. در زدم. خانم تهرانی که معلم دبستان دخترانه بود در را به رویم ...
صندوقچه اسرارآمیز و داستانهای دیگر
زادگاه پدری من، روستایی است در 25 کیلومتری اهواز به نام ندافیه که بعدها چون بزرگتر و وسیعتر شد، به ملاثانی شناخته شد. گاهی که هوای روستا به سر آقا جان میزند ما را سوار تاکسی کنسولش میکند و به آنجا میبرد، چند روزی که در روستا مهمان عموی بزرگمان حاج غصبان هستیم، عموزادهها و خالهزادهها دورمان جمع میشوند و ...
مردی با لاک قرمز
امشب خیال دارم با ملوس درددل کنم. چند شبی است که این خیال را دارم، اما نشده بود. اما امشب باید بشود . هرطور هست بشود. امشب میخواهم رازی را فاش کنم که چند سال است مثل بختک روی سینهام افتاده و راه نفسم را بسته است. من استاد کیا را کشتهام، من و نه شخص دیگری. من و نه ...