ساندویچ برای حیدر نعمتزاده
این کتاب در فضای مناطق جنوبی کشور روایتگر یک داستان ماجراجویانهی بسیار خنده دار است که حتی بزرگترها هم با خواندن آن سرگرم میشوند. داستان در مورد دو نوجوان عشایری شیطون و بازیگوش و عشق دوچرخه است که دست به ماجراجویی های جذابی در شهری کوچک میزنند.
زیبای هلیل
شهر به غایب غریب مینمود با دیوارهای بلند و برج و باروهای مستحکم،منازل اعیانی خوشساخت،خیابانهای تر و تمیز و کوچههای باز ارابهرو،به نظر میآمد بازار بزرگ و مرکزی،جایی که من ایستاده بودم،زاویهی غربی شهر را به شرق متصل میکند.
نهرهای قنوات و انشعابات فرعی رود هلیل،عمیق و زلال، از میان شهر میگذشت،در زیر پلهای کوچک چوبی میگشت و مثل اژدهایی آرام ...
شب جاهلان
صدای جوانانهی موسی سحر داشت؛ ساحرانه میخواند، غریب و جادویی و دلنواز. ذهن مردان کار و کشت را به دوردستهای جوانی میبرد؛ به عاشقیها و اشتیاقها، کشتی گرفتنهای سر خرمنجای، به کانالبندیهای دستهجمعی، به روزگاری که دختران جوان به خوشهچینی میآمدند و مردان عزبدل در گروی زنی داشتند. موسی جوانی را دوباره در دلهای مردان کار و کشت شعلهور میکرد؛ ...
اوراد نیمروز
«شگفتا در بیابانی بودم مابین وحوش. جانور صحرا از همه قسم بود؛ از همه جنس. صدای تو هم بود. صدای پریسا دم داشت. کاهنهای از فراخ دشت میآمد که تخت مرمرین سینهاش نور آفتاب را باز میتاباند. زیبا بود بابک، زیبا بود و تو در خواب من ندبه میکردی.»