«شهر در سکوتی خفته فرو رفته بود. توی محله فقط چند زن و مرد مسن مانده بودند با بچهها که حالا در خانههای مادر و پدربزرگهایشان ماندگار شده بودند. مدرسه البته باز بود و کارهای اداری به روال معمول خود پیش میرفت اما کسی از کسبه خرد در شهر نبود. مردم کمکم درباره علت بسته بودن بیشتر مغازههای بازار از هم پرس و جو میکردند. سمبوسهفروشان کجا غیبشان زده؟ ماهیفروشها کجا رفتهاند؟ بساطهای میوه کجاست و...؟ اما اگر کسی خبری از ابرهای سترون بالای شهر داشت از اهالی غیبشده هم خبر داشت.»