[نزدیک غروب است، در گوشهای از اتاقنشیمن کسی زیر پتو به خواب رفته است. مهتاب در حالی که سعی میکند موبایلش را کنار گوشش نگه دارد، با دستانی پر از کیسه وارد میشود.] مهتاب: آره عزیزم، آره، اصلا سخت نیست. نه، استرس چی عزیزم؟... فقط کافیه که پا پیش بذاری، بقیهاش با من. عمه به قربونت بره، آره خیلی هم خوبه، عالیه. پس میبینمت. [چشمان مهتاب از خوشحالی میدرخشد، کیسهها را مقابل در آشپزخانه رها میکند و با عجله به سمت تلفن میرود، در حال گرفتن شماره است که متوجه میشود مامان - گلاب به او خیره شده و جیغ میزند.] ...