[اتاقنشیمن در سکوت فرو رفته است. کریم در حالی که اطرافش را نگاه میکند وارد شده و صندوقچه کوچکی را روی میز میگذارد.] کریم: [به صندوقچه] آ آق بابا، خخدا بیامورزدت،... نونور به قبرت بباره. [کریم کلیدی را که با نخ دور گردنش انداخته، داخل قفل صندوقچه میاندازد، اما هنوز کلید را نچرخانده که صدای نزدیک شدن سارا و فرزانه را میشنود و با عجله صندوقچه را داخل کشوی میز میگذارد و بلند میشود.] ...