چرا همیشه فکر میکردم که یک مادر به محض در آغوش کشیدن طفل تازه به دنیا آمدهاش به سمت شادی و شادمانی خیز برمیدارد؟ چرا هیچ کس نگفت که به هنگام خیز برداشتن و شادی و شادمانی، ممکن است سرم به سقف بخورد و تا مدتها گیج و منگ باشم؟ چرا هیچ کس نگفت که گذر از دالان بهشت به این راحتیها نیست؟ چرا هیچ کس نگفت که برای مادر شدن باید پیلههای سفت و سخت را پاره کرد و با دو بال فرشتهسان پرواز کرد؟ چرا فکر میکردم که امروز میتوانم طفلی را به دنیا بیاورم و فردا هم چون گذشته، به زندگیم ادامه دهم، بدون اینکه در افکار و رفتار و عقاید و باورها و روش زندگیم تغییری بدهم؟...