نخستین فردی که در صحنه حاضر شد، کالوین باگز بود، مردی فنی و کارگر مزرعه که سالها برای ست کار میکرد. صبح روز یکشنبه ست، رئیس کالوین، با او تماسی گرفته و گفته بود: «ساعت دو ظهر مرا روی پل ملاقات کن.» هیچ توضیحی به او نداده بود و کالوین نیز آدمی نبود که اهل پرسوجو باشد. اگر آقای هابارد میگفت که او را در جایی سر ساعتی مشخص ملاقات کند، او نیز درست همان کار را میکرد. در لحظه آخر پسر ده ساله کالوین التماس کرد تا همراه او برود، کالوین نیز، بر خلاق غریزهاش، قبول کرد. آنان راه شنی مارپیچی را که کیلومترها در سراسر ملک هابارد کشیده شده بود، طی کردند. کالوین در حالی که رانندگی میکرد، در مورد قرار ملاقات بسیار کنجکاو بود. یادش نمیآمد که هیچگاه به هیچ مناسبتی رئیسش را عصر یکشنبه ملاقات کرده باشد. او میدانست که رئیسش بیمار است و شایعه شده بود که در حال مرگ است. اما آقای هابارد این قضیه را نیز، مانند هر چیزی دیگری، مسکوت نگه داشته بود.