اولش خون بود... خونی که آرام و کند راه باز میکرد وسط زمختی آسفالت خیابان. میچرخید میان آبی که رقیقش کرده بود و پخش میشد؛ پخشتر. خونی که سیاه میزد با رگههای سرخ روشن و خودش را میرساند به جدول سیمانی کنار جوی و کم کم میگسترد روی آسفالت. خیابان را خون گرفته بود. خونی که از شکاف جدول سیمانی راه باز کرده بود به جوی خشکی که تهش یک گربه مرده دراز به دراز افتاده بود و هنوز بو نگرفته بود. گربهای که از فرط پیری جان داده بود در جوی آب و خون رقیقشدهای که خیابان را پوشانده بود پوستش را رنگ میزد. پوست خاکیاش را...