رمان ایرانی

فردای پس از تنهایی

- یه جوری... انگار... این پایینش شاده ولی... بالاش نه! دو نفر بافتنش؟! وقتی مرد ناگهان سرخوشانه خندید به نظر متین آمد صورتش با خنده جوان‌تر می‌شود. مرد، چشم‌هایی نافذ داشت با همان جاذبه خاصی که همه مدیران و مردهای قدرتمند دارند. خنده‌اش هیچ از ترس متین کم نکرد. - آفرین... اما نه! بافنده‌اش دو نفر نبودن. می‌دونی قیمت این گبه چقدره؟ متین هیچ تصوری از قیمت آن گبه کهنه نداشت و فقط نامحسوس سری بالا انداخت که یعنی نمی‌داند. - بیشتر از اونی که فکرش رو بتونی بکنی! این گبه رو یه دختر جوون ایلیاتی بافته. نصفش رو قبل از ازدواجش بافته و نصفه دیگه‌اش بعد از ازدواج... متین دوباره به گبه خیره شد و نفهمید چرا اشک در چشم‌هایش حلقه بست.

سخن
9789643729448
۵۳۶ صفحه
۹۷ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های افسانه نیک‌پور
می‌بخشم ولی فراموش نمی‌کنم
می‌بخشم ولی فراموش نمی‌کنم از اتاق جهانگیر بیرون آمد. خواست برای آخرین بار گلدان بامبو را آب بدهد، به آشپزخانه رفت. چشمش به تابلو افتاد؛ همان تابلویی که مدت‌ها تنها وسیله ارتباطی میان او و جهانگیر بود. بسته کوچکی پیچیده در کاغذ کادوی زیبایی با روبان سپید زیر تابلو به چشم میخورد. ماهان با قدم‌هایی لرزان به سوی آن رفت. روی تابلو نوشته شده ...
گاهی برای دیدن چشم‌ها را باید بست
گاهی برای دیدن چشم‌ها را باید بست از خیلی پیشترها به خودم قبولونده بودم که ترس یعنی در انتظار اتفاق ناگواری بودن چشم به راه دیدن بد بدتر بدترین. و در اون لحظه نمی‌خواستم به این فکر کنم که بدتر از بدترین چی می‌تونه باشه! نه جایی برای ترس نبود.
سایه خورشید
سایه خورشید خورشید می‌خواست او را با همه کاستی‌هایش دوست بدارد. می‌خواست گذشته‌ها را نادیده بگیرد و پذیرای مردی باشد که زمانی کاری را انجام داد که باور بر درستی‌اش داشت. زمان گفته بود؛ نادرست است؟ باشد. خورشید می‌بخشید. هزار و یک دلیل برای بخشیدن داشت. آن‌ها را می‌ساخت و باورشان می‌کرد...
گاهی برای دیدن چشم‌ها را باید بست
گاهی برای دیدن چشم‌ها را باید بست از خیلی پیش‌ترها به خودم قبولونده بودم که ترس یعنی در انتظار اتفاق ناگواری بودن، چشم به راه دیدن بد، بدتر، بدترین... و در اون لحظه نمی‌خواستم به این فکر کنم که بدتر از بدترین چی می‌تونه باشه... نه، جایی برای ترس نبود...
مشاهده تمام رمان های افسانه نیک‌پور
مجموعه‌ها