از خیلی پیشترها به خودم قبولونده بودم که ترس یعنی در انتظار اتفاق ناگواری بودن، چشم به راه دیدن بد، بدتر، بدترین...
و در اون لحظه نمیخواستم به این فکر کنم که بدتر از بدترین چی میتونه باشه...
نه، جایی برای ترس نبود...
فریبانه
خوب میدانست زن باید سیاست داشته باشد.
به قول رویا خانم و خیلی زنهای دیگر در آرایشگاه، زنها باید همیشه یک مشتشان را بسته نگه دارند.
نباید بگذارند مردها از دلشان باخبر بشوند. همین بهمن، کسی که خودش انتخاب کرده بود... بعدها از کجا میخواست بفهمد حس واقعی زنش؛ لیلی، به او چیست اگر یک مشتش را بسته نگه میداشت؟ ...
سایه خورشید
خورشید میخواست او را با همه کاستیهایش دوست بدارد. میخواست گذشتهها را نادیده بگیرد و پذیرای مردی باشد که زمانی کاری را انجام داد که باور بر درستیاش داشت. زمان گفته بود؛ نادرست است؟ باشد. خورشید میبخشید. هزار و یک دلیل برای بخشیدن داشت. آنها را میساخت و باورشان میکرد...
فردای پس از تنهایی
- یه جوری... انگار... این پایینش شاده ولی... بالاش نه!
دو نفر بافتنش؟! وقتی مرد ناگهان سرخوشانه خندید به نظر متین آمد صورتش با خنده جوانتر میشود.
مرد، چشمهایی نافذ داشت با همان جاذبه خاصی که همه مدیران و مردهای قدرتمند دارند. خندهاش هیچ از ترس متین کم نکرد.
- آفرین... اما نه! بافندهاش دو نفر نبودن. میدونی قیمت این ...