وقتی پدر الیاس مرد چه خبر ناگهانیای بود. انگار هزار نفر مرده بود. کسی نمیمرد آن روزها، انگار. فقط پدر الیاس مرد. بس که پیر بود. انگار نباید میمرد. وقتی غلامسگی طوبا را بیسیرت کرد چه کار زشتی کرد غلام. انگار هزار دختر را. روزنامهها انگار خبر نداشتند چاپ کنند، خبر غلام را چاپ کردند. و ما انگار بلیت بختآزمایی برده باشیم، خم شدیم روی روزنامهها تا عکس غلام را ببینیم. روضه میرفتم با مادرم. و زنها با صدای بلند گریه. زیر درختهای توی حیاط خانهی میرزا. بعد با روضهخوان میرفتیم مجلس بعدی. و باز مادرم گریه. با همان روضه که تازه شنیده بود. من هم گریه. طوری که مادرم نبیند. نه بهخاطر روضه. بهخاطر مادرم که گریه میکرد. انگار نمیترسیدم آن روزها. از هیچ چیز. فقط از سگها میترسیدم. رفیق زیاد داشتم. دوچرخهام و تیلههام و رسول و درخت کنار و عیدی و سینما مولنروژ. حالا میترسم اما. زیاد. از باد حتا. از باران حتا. از رادیو حتا. از کفشهام. از پیچ و مهرههای ماشینم. از دندانهام. و از همه بیشتر از بچههام. مثل مرگ از این چیزها میترسم. زیاد میخندیدم آن روزها. از ته دل. حالا نمیخندم. خوب میشنیدم صدای دیگران را آنروزها. خوب میدیدم دیگران را. حالا نمیشنوم. نمیبینم. بخشی از داستان کوتاه مشق شب