رمان ایرانی

آواز قو

یک قصه، یک خاطره، یک واقعیت گاهی از زبان آدم‌های دم مردن تمام زندگی‌ات را به هم می‌ریزد، ویران می‌کند. خوب و بدش اهمیتی ندارد فقط این که تمام چارچوب ذهنی‌ات را تمام روابط تعریف‌شده‌ات را از بیخ و بن فرو می‌ریزد، سخت است. دیگر نمی‌دانی به هر کدام از آدم‌های اطراف که سالیان سال نزدیک و پاره تن می‌دانستی چه بگویی؟ چه بنامی‌شان؟! اصلا چه کسی گفته همیشه و همه جا راست و درست گفتن و حقیقت را عریان کردن، به هر قیمتی و از پس سال‌ها خوب و درست است؟ آیا من هیچ‌وقت فرصت داشته‌ام که آنچه را بوده، انتخاب کنم یا به اجبار در دنیایی از دروغ زیسته‌ام و امروز مجبور به شنیدن آواز حقیقت شده‌ام؛ خواسته یا ناخواسته!

شادان
9786007368695
۶۹۶ صفحه
۱۲۱ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های منیر مهریزی‌مقدم
غریبه آشنا
غریبه آشنا راست می‌گفت؟ یعنی ایلیا داره ازدواج می‌کنه؟ اونم به همین سادگی؟ پس کجا رفت آن همه اشتیاق و علاقه؟ کجاست آن حرف‌ها و آینده قشنگ؟ چطور می‌تونه از من و بچه‌ای که آنقدر در حفظش اصرار کرده بود بگذرد و اجازه دهد هرچه که لایق خودشان بود به من بگویند؟ آیا حق من این بود؟ من که آویزانش نشده بودم، ...
بی‌وفا
بی‌وفا شبیه نسیمی، نه! بادی که از راه می‌رسد، و کنار می‌زند خاکستری را، که پنهان کرده آتش را، از راه رسید... وقتی که زمانش نبود! پایان هر چیز، همیشه خوب تمام نمی‌شود، اما این‌بار شده بود... خیلی هم خوب شده بود. شبه برهم زدن بازی کودکان است، او، با آمدنش جرزنی کرد و درهم ریخت، هرآنچه با نبودنش شکل گرفته ...
شب آفتابی
شب آفتابی اگر چه امروز با روزهایی که من جوان بودم تفاوتی پیدا کرده به اندازه قرن‌ها ولی سرگذشت آدم‌ها و عشق و حتی نفرت‌شان همیشه تکرار مکررات است. این روایت‌ها دیگر مادر و دختر نمی‌شناسد مثل اینکه هر کس آینه دیگری است و هر دختری می‌تواند از فصه ناگفته مادرش بیاموزد. زندگی پر است از نتاقض‌ها و ناشناخته‌ها درست مثل وجود ...
پارسا
پارسا کم‌کم نوای آهنگ، محیط را گرم کرد. اغلب پدر و مادرها نشستند و جوان‌ها کم‌کم جفت رقص‌شان را پیدا کرده و رقص شروع شد. شهره که از اول شب خودش را به پارسا چسبانده بود، دست او را گرفت و جزو اولین زوج رقصنده بودند. پارسا ظاهرا با شهره بود ولی همه‌ی حواسش با نگرانی به سمت رویا بود، از ...
یاسمن
یاسمن چاره‌ای نداشت خاموشی سالن کمک بزرگی برایش بود. به محض لغزاندن انگشتانش به روی تارها صدای دست زدن بلند شد. نور چراغ‌های بیرون سایه‌ها را نشان می‌داد. پوریا دستش را به نشانه تشکر بالا برد و سپس بسیار ماهرانه و لطیف شروع به نواختن کرد. یک آهنگ ملایم را حدود 5 دقیقه بدون خواندن نواخت و کم‌کم صدای هو.. هو ...
مشاهده تمام رمان های منیر مهریزی‌مقدم
مجموعه‌ها