خودم را به حاشیه دیوار آجری منزل فاطمه خانم میکشم. وانتی ضایعات از کنارم میگذرد. نگاه من اما هنوز به رامین است. دستهایش را روی سینه بهم قلاب کرده و با نازنین حرف میزند. عاقله مرد میانسال هم هست. نگاهم میرود سوی آپارتمان. برعکس هر روز که اینجا موجی کارگر توی هم وول میخورد امروز خلوت است. سرم را پایین میاندازم. یکسال دوام بیاورم آخرش اینجا یک ساختمان شش طبقه میروید و رامین هم... میرود.