پینک از دوستش پرسید: «دودوزک جان، میآیی باز؟» دودوزک آه کشید و گفت: «نه! نه! حالش را ندارم. دلم گرفته، ولی نمیدانم چرا.» پینک گفت: «آخآخ، باز هم؟» بعد فکری کرد و گفت «صبر کن، زود برمیگردم.» کمی طول کشید تا پینک برگشت، با یک کیسه روی پشتش. آن را به دودوزک داد و گفت: «این کیسه شادی است. زود بازش کن!»