توی آسمان بالای دریاچه، چند ابر ریزهمیزه به دنیا آمدند.
نیسم به بچه ابرها گفت: «هر جا دوست دارید بروید؛ ولی شب برگردید همینجا تا با بخار شدن آب دریاچه، کمکم بزرگ شوید.»
لبخند خدا (قصههای ریزهمیزه 3)
زوزون، حلزون کوچولو، با شادی گفت: «چه خوب که بهار آمده! من بهار را خیلی دوست دارم؛ به خاطر باران خوبش.»
پروانه گفت: «من به خاطر شکوفههای گیلاس، بهار را خیلی دوست دارم.»
کیسه شادی (قصههای ریزهمیزه 1)
پینک از دوستش پرسید: «دودوزک جان، میآیی باز؟»
دودوزک آه کشید و گفت: «نه! نه! حالش را ندارم. دلم گرفته، ولی نمیدانم چرا.»
پینک گفت: «آخآخ، باز هم؟» بعد فکری کرد و گفت «صبر کن، زود برمیگردم.»
کمی طول کشید تا پینک برگشت، با یک کیسه روی پشتش. آن را به دودوزک داد و گفت: «این کیسه شادی است. زود ...
لبخند گمشده (قصههای ریزهمیزه 2)
کرمینو از زیر خاک سرک کشید. کفشدوزک و سنجاقک و هزارپا را دید. به خودش توی یک دانه شبنم نگاه کرد و با اخم گفت: «حالا که اینطور شد، من با خدا قهرم!»
کفشدوزک و سنجاقک و هزارپا با تعجب پرسیدند: «آخه چرا؟»
کرمینو گفت: «به همهتان شاخک داده، پس من چی؟»