رمان ایرانی

شهر تمشک‌های خونی

روبه‌رویم ایستاد. انگار برایش مهم نبود کسی او را در چنین شرایطی ببیند. پس از چند سال زندگی مشترک سهم‌مان از هم همین فاصله بود. لبخند تلخش قلبم را لرزاند. چرا یک‌جوری نگاهم می‌کرد که جگرم آتش می‌گرفت؟ خدایا حس می‌کردم مانند آدم‌هایی شده که سرپناه ندارند.

علی
9789641933830
۵۵۴ صفحه
۶۵۴ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های پگاه مرادی
قلبت را می‌بوسم
قلبت را می‌بوسم انگار که سراب بود. نمی‌دانم شاید هم خود واقعی‌اش بود دست بی‌جانم را بلند کردم و از دور چشم‌هایم را لمس کردم، اما راستش دیگر نای پذیرا بودنش را نداشتم. تنها لحظه آخر قدم‌های بلند و شتاب‌زده طاها و چشم‌های بی‌قرارش که مرا در آغوش می‌کشید دیدم، دست‌های حمایتگرش کمرم را محکم گرفته بود. دست‌های لرزانم را به یقه لباسش ...
توبه گرگ
توبه گرگ شتاب‌زده خود را به کنار ساحل رساند. عصبی و هراسان به ‌سوی دریا رفت، موج‌های خروشان با شتاب مچ پاهایش را در بر گرفتند، دست‌هایش لرزش خفیف داشتند اما مگر در برابر لرز از دست دادن لیلی‌اش، مهم بود؟ دریای بیکران وسعتش به بزرگی قلب لیلی‌اش بود. آخ لیلی لیلی جانش کجا بود؟ تپش‌های قلبش دوتا یکی می‌زد... فقط خدا ...
مشاهده تمام رمان های پگاه مرادی
مجموعه‌ها