شتابزده خود را به کنار ساحل رساند. عصبی و هراسان به سوی دریا رفت، موجهای خروشان با شتاب مچ پاهایش را در بر گرفتند، دستهایش لرزش خفیف داشتند اما مگر در برابر لرز از دست دادن لیلیاش، مهم بود؟ دریای بیکران وسعتش به بزرگی قلب لیلیاش بود. آخ لیلی لیلی جانش کجا بود؟ تپشهای قلبش دوتا یکی میزد... فقط خدا میتوانست رحمی به دل عاشقش کند. چنگی به موهایش زد نعره لیلی لیلی گفتنهایش، گوش فلک را هم کر میکرد. چه برسد به مردهایی که کنارش ایستاده و چند نفر به دل دریا هجوم برده بودند. آب از سر و صورتش چکه کرد. با دیدن قایق واژگون، رعشهای بیامان به جانش افتاد. ای کاش لیلی تنها به دل دریا نمیرفت. ای کاش نمیگذاشتند او به کنار ساحل برود. امیدش را از دست نداد اینبار نعره بلندتری کشید: - لیلی... لیلی... چند قطره اشک از گوشه چشمش چکید. اشکهایش درد داشت. به خدا که درد داشت؛ مگر میتوانست از این ثانیه به بعد نفس بکشد؟ به ولله که حرام است حرام! باید لیلیاش را از موجهای دریا پس میگرفت. بدون لیلی نمیتوانست حتی نفس بکشد. سرش را رو به آسمان بلند کرد و از ته دل فریاد کشید: - خدا... خدا... خدایا کمکم کن...