اصل عمده و اساسی در ادبیات، آنگونه که سارتر میگوید، بررسی رابطه انسان با جهانی نامعقول است، جهانی کمتر دلپذیر، آکنده از ابهام و تردید، آکنده از اضطراب؛ و جهان آنتوان روکانتن از این امر مستثنی نیست. غثیان حدیث انسان تنهایی است که در چرخ و واچرخ زمان، از تنهایی خویش پناهگاهی میسازد تا بنواند در مقابل هجوم افکار سرد و تیره و سهمگین تاب بیاورد و روزنی به نور بجوید، افکاری که او را به هر سو میبرد: به حقایق بیچون و چرای زندگی انسانها، به قدمهای کند و سنگین یک پیرزن در درازنای زمان، به اشیای قطاری در راه، به ضخامت لیوان نوشیدنی، به خطوط ناب و نرمنشدنی نغمههای موسیقی، به نور کمرمق سپیدهدم. او در پس این تفکرات روزنی را میجوید تا به موقعیتش در جهان روشنی بخشد، تا بتواند به درونکاوی خویش بپردازد؛ روزنی که برای ادامه زیستش توجیهی به دست دهد: «میخواهم پیش از آنکه خیلی دیر شود به وضوح درونم را ببینم.»