هری آهسته بالای سرش رفت و برش داشت. با خود گفت:«قصد نداشتم بکشمش. فقط میخواستم فراریاش بدم.» به پرنده سفید توی دستش نگاه کرد. درست توی سرش، درست زیر چشمش، گلوله کوچک فرو رفته بود . هری به بیشه گلهای آویز رفت و بلدرچین را توی خشکزار پرت کرد. لحظه بعد، تفنگ را زمین گذاشت و خشخش کنان از روی بوتهها گذشت. بلدرچین سفید را پیدا کرد، آن را بالای تپه برد و زیر دستهای از برگها دفن کرد.