سالن یک خانه. میشل با عجله وارد میشود. نفسش بند آمده است.
میشل: (بشاش) ناتالی! ناتالی! اینجایی؟ آهای! آهای! ... ناتالی! اینجایی؟ آهای! آهای! ... عزیزم...
ناتالی از راه میرسد...
آن سوی آینه
نخیر، من نمیتونم زنم رو برای همچین... چنین... دختری ترک کنم... بیشتر مکافاته. بله، درسته که اولش احتمالا خیلی هیجانانگیزه، یه نفس تازه، یه رنگینکمون، یه تولد دوباره، میتونم خوب تصورش کنم، قبول، باشه، خیلی هم خوب! چشم! خیلی هم عالی! حرفی نیست. ولی خب که چی؟ بعدش چی؟
مادر
منم همینجا بودم دیگه... جای دوری نرفتم. کار خاصی نکردم. یه کم نظافت... آهان، چرا، بیرون رفتم... رفتم یه کم خرید بکنم. یه پیرهن خریدم. میخوای بهت نشون بدم؟ ولی بعید میدونم خوشت بیاد. خیلی سلیقه تو نیست. سرخه. جرئت میخواد پوشیدنش. یا باید به یه مناسبت خیلی مهمی باشه. واسه تشییع جنازه تو میپوشمش.
مادر
مادر و پدر، در فضایی غریب و با اصوالتی که تنش را برجسته می کنند.
مادر: ا، اینجایی...
پدر: آره.
مادر: یه کم دیر کردی.
پدر: آره، یه کم. خوبی؟
مادر: آره، آره. (درنگ، لدون سرزنش کردن ادامه میدهد.) کجا بودی؟
پدر:هان؟
مادر: امروز بعدازظهر.
پدر: یعنی چی؟
مادر: کجا بودی؟
پدر: چطور؟
مادر: برام سوال بود. همین.