«همه شغلها انسان را نابود میکنند، جز یکی: «شاعری». این حرف را شارل بودلر گفته بود. حالا دیگر این هم در مورد زمان ما صدق نمیکند. حالا دیگر حتی شاعری هم، مثل شغلهای دیگر، روحمان را ذرهذره نابود میکند. با آرایش، زخمهایمان را، حفرههای درون روح و هویتمان را میپوشانیم. حفرههایمان را با کار و مشغولیت، با ورود به عرصههای اجتماعی، با شهرت و عنوان و موفقیتهای شغلی پر میکنیم. اما پشت این زرق و برق، همهمان درد مشترکی را حس میکنیم: حس نقصانی که نتوانستهایم کاملش کنیم. خستگی و پژمردگی پایانناپذیری را همچون کیسه آردی روی دوشمان حمل میکنیم. روزها مثل سنگ آسیاب، آهسته و سنگین به دور خود میچرخند. ما آدمها دنبال عشقی هستیم که ما را از این دایره ابدی بیرون بکشد، عشقی متفاوت و غیرمعمولی...»