من در سایه نشستهام... عاملی تماشاگر... تاریکی روی آسمان دیسرا نشسته است، و در جنگلهای سیاه آرا همه چیز گرد یک چیز میچرخ: امر شر. بخشی از متن کتاب: سرش را برای لحظهای بالا گرفت... لحظهای کوتاه که احتمالا نویسندهها آن مرگ توصیف میکنند... آخرین تصویری که در ذهن او ثبت شد ابر سفیدی بود با خالهای درشت بنفش... رگ خونی قطوری که پشت گردن شمس برجسته شده بود تیر کشید... رگی که مسافتی طولانی طی کرده بود تا مشتی خون به مغزش برساند... نزدکی به هشتاد هزار کیلومتر راه آمده بود برای تحویل دادن سهم ناچیزی از خون... انگار دوبار دور کره زمنی چرخ خورده باشد... اما حالا بعد از این همه راه، وقفهای در کار رگ افتاد... خون به مغز شمس نرسید...