رمان ایرانی

روی ماه خداوند را ببوس (پالتویی)

هر کس روزنه‌ایست به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.

9789642134465
۱۱۴ صفحه
۸ مشاهده
۰ نقل قول
مصطفی مستور
صفحه نویسنده مصطفی مستور
۱۸ رمان مصطفی مستور در ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۶۷ در رشته‌ی مهندسی عمران از دانشگاه صنعتي اصفهان فارغ‌التحصیل شد و دوره كارشناسی ارشد را در رشته‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبان و ادبيات فارسی در دانشگاه شهيد چمران اهواز گذراند.وی هم اکنون ساکن اهواز می‌باشد.‏‎‏ مصطفی مستور نخستین داستان خود را با عنوان دو چشمخانه خیس در سال ۱۳۶۹ نوشته و در همان سال در مجلهٔ کیان به چاپ رساند. وی نخستین کتاب خود را نیز در سال ۱۳۷۷ با عنوان ...
دیگر رمان‌های مصطفی مستور
تهران در بعدازظهر
تهران در بعدازظهر درست مثل این بود که بر لبه چاه عمیقی بایستی و بعد لحظه‌ای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بی‌هوا سر بخوری و سقوط کنی توی آن. این دقیقا همان چیزی بود که بعد‌ازظهر چهارشنبه هفدهم دی‌ ماه هزار و سیصد هشتاد و پنج برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط کردم توی چاه عمیقی، توی ...
تهران در بعدازظهر
تهران در بعدازظهر با صدای: سوگل خلیق. درست مثل این بود که بر لبه چاه عمیقی بایستی و بعد لحظه‌ای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بی‌هوا سر بخوری و سقوط کنی توی آن. این دقیقا همان چیزی بود که بعد‌ازظهر چهارشنبه هفدهم دی‌ ماه هزار و سیصد هشتاد و پنج برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط کردم ...
من دانای کل هستم
من دانای کل هستم وقتی پدر الیاس مرد چه خبر ناگهانی‌ای بود. انگار هزار نفر مرده بود. کسی نمی‌مرد آن روزها، انگار. فقط پدر الیاس مرد. بس که پیر بود. انگار نباید می‌مرد. وقتی غلام‌سگی طوبا را بی‌سیرت کرد چه کار زشتی کرد غلام. انگار هزار دختر را. روزنامه‌ها انگار خبر نداشتند چاپ کنند، خبر غلام را چاپ کردند. و ما انگار بلیت بخت‌آزمایی ...
رساله درباره نادر فارابی
رساله درباره نادر فارابی کاش دنیا مثل دیواری بود که پشت داشت و می‌شد رفت پشت آن ایستاد. کاش دنیا در خروجی داشت که می‌شد از آن بیرون زد و رفت توی حیاط پشتی آن و دراز کشید و خوابید یا در بی‌خیالی محض دست‌ها را توی جیب گذاشت و سوت زد یا در تنهایی مطلق نشست و سیگار کشید و قهوه خورد. کاش ...
دويدن در ميدان تاريك مين (نمايش‌نامه در 4 پرده)
دويدن در ميدان تاريك مين (نمايش‌نامه در 4 پرده) غروب بود. من زل زده بودم به پشت دست‌هاش، هر دو وحشت کرده بودیم. بس که نزدیک شده بودیم به هم، بس که معصومیت ریخته بود آن‌جا، پشت دست‌ها. بعد، من با انگشت اشاره، خطی فرضی و مورب، درست از وسط ساعد تا انگشت کوچک دست راست‌اش کشیدم و به او گفتم که عمیقا دوستش دارم.
مشاهده تمام رمان های مصطفی مستور
مجموعه‌ها