به آسمان نگاه می‌کنم، در پی نشانه‌ای از رحمت، ولی نمی‌یابم. فقط ابرهای بی‌تفاوت تابستان را می‌بینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکت‌اند. آن‌ها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کم‌حرفند. شاید نباید به آن‌ها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آن‌جا رحمتی یافت می‌شود؟ نه. هیچ‌چیز نمی‌بینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یک‌دنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمی‌خورد، می‌کوشد از دل آن وضعیت نکته‌ای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کرده‌ام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابه‌جایی‌اش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جای‌جایش پوسیده است. من آن را حمل می‌کنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار رو‌زبه‌روز بیشتر به آن خو گرفته‌ام، همان‌طور که شاید شما بپندارید.
۳ نفر این نقل‌قول را دوست داشتند
Ali
‫۹ سال و ۸ ماه قبل، پنج شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴، ساعت ۰۷:۳۳
Great20
‫۹ سال و ۸ ماه قبل، پنج شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴، ساعت ۱۱:۱۵
Locondovinci
‫۹ سال و ۵ ماه قبل، یک شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ساعت ۱۲:۰۳