ساعت پدربزرگ بود و روزی که پدرم آن را به من داد گفت: کونتین گور امید و آرزوها را به تو میدهم. این را به تو نه از این بابت میدهم که زمان را به خاطر بسپاری، بلکه از این بابت که گاه و بیگاه، لحظه ای هم که شده، از یادش ببری و تمام هم و غم خودت را بر سر غلبه بر آن نگذاری