مادربزرگم شرایط را بررسی کرد. اگر میخواست برود سر کار، کسی را نداشت که بچه را نگه دارد و دلش هم نمیخواست پسرش یتیم و فقیر بزرگ شود. با خودش فکر کرد "آیا اینقدر سنگدلی دارم که به خاطر رفاه پسرم با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم؟ بله، دارم." بعد به چهره بختبرگشتهی پدربزرگم نگاه کرد و با خودش گفت "کاری بدتر از این هم میتونیم بکنم." یکی از ملایمترین و در عینحال ترسناکترین جملات در هر زبانی.