"ادوارد اینو کشیده ؟"
"اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم"
"من تا حالا نقاشی‌های ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم."
"منظورت چیه؟"
"خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگ‌های عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده."
"اورلیان بیا اینجا!" رفتم طرف پنجره. "به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟"
"یه تصویر عجیب!"
آستینش رو کشیدم. "نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن."
"تو فقط رنگت پریده."
"بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که می‌بینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی." برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم می‌چرخید.
گفت: "من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقک‌ها شدی!"
گفتم: "ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگ‌ها رو واضح‌تر از هر کس دیگه ای دید."
۵ نفر این نقل‌قول را دوست داشتند
Ali
‫۵ سال و ۱۰ ماه قبل، یک شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ساعت ۰۹:۴۰
holy.mary
‫۵ سال و ۱۰ ماه قبل، یک شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ساعت ۱۰:۵۳
zahralabbafan
‫۵ سال و ۱۰ ماه قبل، دو شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۰۶
hedgehog
‫۵ سال و ۱۰ ماه قبل، چهار شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۲۰
Mehrabad
‫۵ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷، ساعت ۱۱:۴۹