صفحهای که باز شد یه نقاشی شاهکار توش بود از قصهی خسرو و شیرین، همونجای قصه که فرهاد شیرین رو با اسبش یهجا بلند و از تو رودخونه رد میکنه و اونور رودخونه هم که خسرو و ندیمههاش منتظرن. نقاش این صحنه رو طوری کشیده بیننده بیشتر از بازوی برهنهی فرهاد به چشمهای محزون اون نگاه میکنه و بهجای اینکه قدرت بازو رو ببینه قدرت عشق رو میبینه، سهتا درخت سروی هم که اینور رودخونه کشیده شده بودن درست مثل سه قطره اشک بودن که انگار از چشمهای خود نقاش چکیدن. من همهچی یادم رفته بود و غرق این نقاشی بودم.