پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمیشد.
"هیولایی، با اون پای زشتت." این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: "همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟" کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشمهای سوزان اشک جمع شد. "مادرت نمیدونسته."
گفتم: "چرا میدونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه."