ایوان ایلیچ در بستر مرگ به خاطر درماندگی و تنهایی جانکاهش و بی رحمی انسان و بی رحمی خدا و غیبت خدا میگریست. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
بریدههایی از رمان مرگ ایوان ایلیچ
نوشته لئو تولستوی
سر و صورت و صدای و لباس زنش ، همه ی اینها یک چیز را به او میگفت: «همه ی آن علایقی که در زندگی داشته ای و داری، دروغ و ملعبه ای بیش نبوده تا فقط مرگ را از نظرت پنهان سازد». مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
ایوان ایلیچ احساس میکرد علت آن همه درد کشنده این است که درون حفره ی تنگ و تاریکی فرو میرود. ولی نمیتوانست به طور کامل داخل آن شود. به آن حفره ی بی انتها سقوط میکرد و از دور درخشش نوری رای میدید. خود را در حالتی حس میکرد شبیه وقتی که در قطار نشسته ای و تصور میکنی پیش میروی ، اما ناگهان میفهمی که در جهت عکس حرکت میکنی و آنگاه سمت و سوی واقعی را در مییابی. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
یکی بالای سرش گفت: تمام کرد!
ایوان ایلیچ گفته او را شنید و آن را در روح تکرار کرد. در دل گفت: مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.
نفسی عمیق کشید، اما نفسش نیمه کاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
با خود گفت: آپاندیس. کلیه ی از جا کنده شده و سرگردان؟نخیر،صحبت این چیزها نیست. صحبت از زندگی…و مرگ است. پیش از این زندگی بود،ولی دارد میرود. می رود و من نمیتوانم نگهش دارم مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
کایوس انسان است،انسان فانی است،پس کایوس فانی است. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
آنجا در پسِ پشت، در ابتدای زندگی، یک نقطهی روشن هست و پس از آن همه چیز به سیاهی میگراید و هی سیاهتر میشود و هی با سرعت پیش میرود – به نسبت معکوس با مجذور فاصله از مرگ. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی